فردایی که سقط نشد

0
337

تا قانون خانواده برابر: نقش دالبورهای پرده بر کابینت‌ها و زمین آشپزخانه، بخار کتری و نم بارانی که شیشه‌ها را به آرامی لکه‌دار می‌کند نگاه او را نمی‌دزدید. گویی برای پاک کردن شیشه پنجره‌ها نگران نیست؛ نگران چیز دیگری است. چشم‌هایش را به منظره باران دوخته و در دود لاغر اسه‌ی نیم‌سوخته‌اش انگار می‌کوشید که فرار ذهن بی‌قرارش را مدیریت کند تا بتواند به نتیجه‌ای برسد.

«نُچ!» تلاش بی‌ثمر با نگاهی که به جاسیگاری باز می‌گردد تا خاکستر منتظر را بتکاند، نیمه‌کاره رها می‌شود. اصلاً امروز از موقعی که چشم‌هایش را باز کرده بود همین حال را داشت. تن بی‌خیال شوهرش که کنارش خوابیده بود و انگار فرسنگ‌ها دورتر از فکرهای او، در رویاهای معمولی خودش غوطه‌ور بود؛ بیش از پیش از بیدار شدن پشیمانش می‌کرد. حتی صدای دندان‌هایش که روی هم سر می‌خوردند را هم نمی‌شنید. چیزی نزدیکتر از دندان‌هایش داشت پشت جمجه‌اش را می‌خراشید.

«نکن خانم جان، مگه دنیا چند روزه؟ مگه چند بار زندگی می‌کنی؟ لذت مادر شدن رو با چی می‌خوای جبران کنی؟ برو بچسب به زندگی‌ات…» دستانش را در هم می‌پیچید و نگاهش از روی صورت دکتر سر می‌خورد و با چاشنی آهی از بی‌چاره‌گی به سقف می‌رسید. درست بود که او همان دختر چابک خانواده، همان گلی لجباز بود که مرغ‌اش یک پا داشت. هرکار که دلش می‌خواست می‌کرد. حتی آن روز که پسرخاله‌ی تازه از روستا آمده‌ و در خانه آنها اطراق کرده‌اش، او را بدون روسری در حال فروش روزنامه جلوی دانشگاه دیده بود که با پسری ریشو بحث می‌کند، اصلاً دلش نریخته بود. عصری با اعتماد به نفس از خم کوچه که می‌پیچید چارقد کوچکش را سرش کشیده بود و به بقالی آقاجونش که رسیده بود سرش را با اعتماد به نفس کرده بود تو مغازه و سلام داده بود. اگرچه آقاسید، خاروبار فروش محله، با آن برو وبیای مذهبی‌اش از رودربایستی مشتریایی که شیشه کوکا سر می‌کشیدند و به بهانه گرویی شیشه از وقت استفاده کرده و زل‌زل دختر آقاسید رو ورنداز می‌کردند؛ سرسنگین جواب داده بود. معلوم بود که خبرها بی‌فوت وقت کف دستش گذاشته شده بود؛ اما گلی انگار که نه انگار! بدون اینکه اخم‌های آقاجون رو تحویل بگیره، در خانه را باز کرده و رفته بود تو. حالا اما دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دیگه قرص و محکم نبود. اصلاً از همان وقتی که توی مطب دکتر دلش هُری ریخته بود پایین و شک بهش راه پیدا کرده بود، دیگه انگار دورۀ سرکشی تمام شده بود.

«ببین، منم مثل تو فکر می‌کردم. وقتی همون هفته اول بعد از عروسی‌ام باردار شدم، انگار دنیا رو زده بودند توی سرم… آخه تازه می‌خواستم تخصص بگیرم و اصلاً وقت بچه‌داری نداشتم. رفتم و سقط‌اش کردم… ولی بعداً وقتی تخصص گرفتم، وقتی آرامش پیدا کردم، وقتی شوهرم خواست دیگه هرچی کردم نشد که نشد. حالا چهل سالمه، آرزو به دل! حسرت به دل یه بچه! بچه‌ای که با دست خودم از بین‌اش بردم.»

صداهای رفت و آمدهای خانه بی‌رنگ بودند؛ خاطرات گذشته اما چنان با دلهره‌های کنونی‌اش به هم آمیخته بود که همه پنج حس‌اش را مختل کرده بود. «گلی جان! من رفتم.» … «گلی خانم!»

«خداحافظ!» بخشی از ذهن‌اش که وظایف‌اش در آن ملکه شده بود این صدای ضعیف را از پشت لبانش بیرون کشید و تحویل شوهرش داد. بلافاصله پس از آن این علامت سوال در فکرش نقش بست که «بازهم نپرسید نگران چی هستی؟ به چی فکر می‌کنی؟» آن روزها که با ناراحتی خبر بارداری‌اش را به او داده بود هم هیچ سوالی نکرده بود. تنها یک «مبارکه!» خشک‌خالی تحویل‌اش داده بود و … نگفته بود تکلیف قبولی دانشگاه‌ات چه می‌شود؟ نپرسیده بود حالا تصمیم‌ات چیست؟ حتی نبوسیده بودش، ذوق هم نکرده بود. گاهی فکر می‌کرد او اصلاً هیچکس نیست. فقط همان سایه‌ای است که مادرش می‌گفت باید بالای سرش باشد تا در جامعه زیر امنیت آن بی‌هیچ حرف و حدیثی زندگی‌اش را بکند.

مادرش خب با آقاجان فرق داشت. او به جواب سلام سرد و بی‌اعتنایی اکتفا نمی‌کرد. اعصاب‌اش را خرد کرده بود بس که زیر گوش‌اش اخبار دختران شوهرکرده محله را به روز می‌کرد؛ از حجب و حیای دختر محجبه‌ی فلانی می‌گفت و جد و آباد آنهایی را که مملکت را با شوهای تلویزیونی و دانشگاه‌هایشان به بی‌حیایی کشیده بودند، نفرین و ناسزا نثار می‌کرد. اما هیچکدام از این تکنیک‌ها برای دختر عاصی‌اش به اندازه‌ای موثر نبود که بحث نان‌خور زیادی را پیش می‌کشید. غرور، غرور، غرور همان چیزی بود که نمی‌شد از آن گذشت؛ حتی وقتی حرف در هزار لفافه پیچیده و از آب کُر احترام رد می‌شد. این بود که پسردایی‌ بی‌زبان و روستایی مآب پس از چند ماه رفت و آمد به تهران و قبولی در امتحان همافری ارتش ملی، با کمال پررویی و شاید هم در دنباله اشاره‌های عمه به خودش اجازه داد که از گلی، دختر عمه‌ای که سرسختی و آزادمنشی‌اش ویژگی‌هایی بود که او نداشت، خواستگاری کند. شاید مادر نمی‌دانست که غروری که حتی در لفافه خطاب قرار بگیرد، جادویش را از دست می‌دهد و آنان که غرور بی‌جادو را می‌بینند دیگر برایش تره هم خرد نمی‌کنند. در عوض به هر بهانه در این گنج سرباز و مهرگشوده دستی می‌اندازند و برای بردن سهمی از آن قصد می‌کنند. شاید هم می‌دانست ولی خب، پسر برادر که غریبه نبود و چه بهتر که گنج‌هایمان را با آشنایان سهیم شویم. اما دیگر از خود نپرسید که این آشنایی برای لایق گنج بودن کافی است؟

همیشه سیگار ناشتا فشارش را می‌انداخت و اجابت مزاج را تسهیل می‌کرد. دیگر چند وقت بود که به این روند عادت کرده بود و وقتی برای روشن کردن زیر کتری دنبال آتش می‌گشت سیگارش را هم روشن کرد. پک آخر را که زد با فشار دستش باقی اسه‌ی نیم سوخته را متلاشی کرد و به سمت دستشویی که می‌رفت از لای در اتاق‌خواب به دختر جوان نیمه بیدارش سرکی کشید. یقه بلوزش باز بود و انحنای گردن جوانش را طره‌ها موهای خرمایی‌اش پوشانده بود. چقدر به نظرش آسیب‌پذیر و بی‌تجربه می‌رسید؛ اما او هم وقتی حامله شد همین قدری بود. وقتی تنهایی تصمیم گرفت که بچه‌اش را سقط کند و به دانشگاه برود تا بتواند آرزوهایی را که آن همه منتظر تجسم‌شان بود را محقق کند همین هجده نوزده سال را داشت. اصلاً چرا باید به آن زودی بچه‌دار می‌شد؟ تا خیال مادرش راحت شود که دیگر بهانه‌ای برای سیاه‌بخت شدن دخترش وجود ندارد؟ او حتی نمی‌دانست چرا با آن پسر دایی بی‎دست و پا و زبان لکنتی ازدواج کرده؛ چگونه می‌خواست با وجود او و این نطفه‌ی لرزان در وجودش در تجربه‌های هیجان‌انگیز دانشجو شدن بزرگ شود؟

آب سرد روی دستان به هم پیچیده‌اش روان شد و چشم در چشم چهره‌ی تغییر کرده‌اش مسیری را که آمده به یاد آورد و به خود گفت «تو در تجربه‌ی مادر شدن بزرگ شدی…» و مگر راه دیگری داشت وقتی راه بازگشتی نداشت؛ وقتی همراه و هم‌زبانی نداشت؛ وقتی دوستانش را هم در گیرودار تغییرات سریع اجتماعی از دست داده بود و تضمینی برای معتبر بودن انتخابش نداشت؛ حتی وقتی که دخترش بی‌رحمانه به او گفت «بدترین کار عمرت این بوده که به خاطر من از دانشگاه انصراف دادی. مامان دیپلمه به چه درد من می‌خوره؟!»

تا چند وقت پیش دیگر فکر می‌کرد این پیکار یک تنه برایش سبک شده؛ دخترش به عرصه رسیده و بذر آرزوهای بزرگ در دلش کاشته شده. فکر می‌کرد حالا دیگر دختری تربیت کرده مغرور و معتمد به نفس که توانایی رسیدن به آرزوهایش را دارد؛ اما این بار نه مادر، نه پدر، نه مردی که به خواستگاری‌اش بیاید سد راه آرزوهای آرزوی او نشدند؛ این بار تنگ‌نظری مردانی که قوانین را می‌نویسند درهای انتخاب را به روی جنگجوی کوچکش بستند. جنگجویی که به عشق انتخاب نقش‌اش در جامعه ماه‌ها پشت میز اتاق‌اش به لذت‌های جوانی پشت کرد و در سر نقشه‌های تحصیل در فلان رشته و فلان دانشگاه را پروراند و او که زیرچشم به رویاهای او چشم دوخته بود تا خودش را در بالیدن آرزوی جوانش ببیند. دانشگاه رفتنش را، عاشق شدنش را، بزرگ شدنش را.

آخر او چه می‌دانست که سهمیه جنسیتی در رشته‌ی مورد علاقه‌اش یعنی چه؟ چه می‌دانست تفکیک جنسیتی دانشگاه‌ها یعنی چه؟ او جسور بود؛ با عزت نفسی فوق‌العاده؛ نمی‌توانست بفهمد نگاه کردنش تنها به عنوان یک دختر بالغ و آماده به ازدواج یعنی چه؟ پسران را چونان سایه‌های بالای سر تعریف کردن چگونه تعریفی است؟ برای او پسران و دختران اطرافش همه می‌توانستند دوست باشند اگر معیارهای او را داشته باشند. همین بود که او را واداشته بود تا از مادرش بپرسد «چرا با پدر ازدواج کردی؟ شما اصلا به هم نمی‌آیید» و چقدر کرانه‌ی این پرسش‌ها از آنچه می‎توانست توضیح داده شود دور بود.

دختر پیچیده در ملافه‌ی سبز با آن چشمان نیمه‌باز طرح کدام نبرد دوباره را می‌ریخت؟ اینبار کدام صحنه می‌خواست به دستان او فتح شود؟ این سد از کجا باید می‌شکست؟ سکوت خانه با صدای آرام باز شدن در اتاق درهم ریخت و با ورود گلی نگاه آن دو به هم گره خورد. حرفی نیاز نبود، گویی هردو همه چیز را می‌دانستند و بر سر فردایی که باید می‌آمد توافق داشتند. به هر قیمتی!