سازوکارهای خشونت‌زای نهاد خانواده و نقش فرهنگ

0
344

تا قانون خانواده برابر: ماده‌ی 2 اعلامیه‌ی جهانی رفع خشونتِ علیه زنان، خانواده، جامعه و حکومت‌ها و دولت‌ها را سه عامل خشونت‌ معرفی کرده است.

مي‌دانیم نهاد خانواده اگر نگوییم مهم‌ترین، دست‌کم یکی از پایگاه‌های مهم شخصی‌سازی امر شخصي است و درواقع، مرزهای خصوصی، عمومی را تعریف می‌کند. خشونت خانگی بیش از هر چیز، قدرت و مشروعیت خود را از وجه شخصی‌بودن می‌گیرد، بر آن استوار است و درعین حال، هراس از خشونت ابزاری پرقدرت برای حفظ مرزهای خصوصی است. در اندرونی خانواده سوژه‌ای (به‌اعتبار موضوع و نه فاعل‌) تعریف می‌شود که تقابل با «بیرون» را می‌سازد. به‌تعبیر ایریگارای زن/مادر غار افلاطونی‌ای می‌شود که باید از آن به‌سوی حقیقت و به‌سوی مثل/مرد به‌در آمد و به مادر پشت کرد. در ساز و کار خانواده، خانه پیرامون زن شکل می‌گیرد و معنا می‌یابد؛ کسی باید «در» خانه باشد و کسی «بیرون». یکی سراسر خصوصی می‌شود و دیگری می‌رود که عمومی را تعریف کند. از همین‌رو هم خانه و منزل و زن، نه به‌دلالت تضمن که به دلالت مطابقه مرادف می‌شوند؛ زن نه‌بخشی از خانه، بلکه خود خانه است.

 خانواده با نهاد ازدواج صورت می‌بندد که هنوز تنها نهاد معتبر و محترم است و این کارکرد اعتباربخشی البته برای زنان بسیار جدی‌تر و حیاتی‌تر از مردان است؛ بنابراین موجودیت این دو، زن و خانه/خانواده به یکدیگر وابسته است؛ به‌طوری‌که زنان، بدون خانواده غیرطبیعی‌ جلوه داده می‌شوند. همه چیز اعم از عواطف و احساسات نیز در کنترل این نهاد است و علیرغم تمام هیاهوهای تاریخی و فرهنگی در زمینه‌ی رابطه‌ی مثبت میان خانواده/ خانه و عواطف زنان، خانه/ازدواج بزرگ‌ترین کنترلگر عواطف آنان است؛ زیرا هیچ زنی-اگر بخواهد معتبر و محترم باشد- نباید تا دیرزمانی بیرون از «خانه/خانواده» بماند. قاعده این است و درواقع، طبیعی این است.

این طبیعی ‌جلوه‌دادن ماندن زن در خانه، تابع قاعده‌ی کلان‌تری است. به‌گفته‌ی سندرا هاردینگ در بحث از شناخت‌شناسی فمینیستی «محدودیت‌های قانونی و اجتماعی ورود زنان به عرصه‌ی عمومی، کنش‌های آن‌ها را هم برای مردان و هم برای خودشان طبیعی و در ادامه‌ی فعالیت‌های موریانه‌ها یا میمون‌های مؤنث قرار می‌دهد و در نتیجه زنان ابژه‌های مناسب دست‌کاری‌های مردان خواهند شد در هر چه آن‌ها آن را امری صرفاً طبیعی می‌دانند.»[1] پس قاعده این هم خواهد بود که دیری نپاید که زن «شوهر» را به‌جای معشوق یا همسر انتخاب و ازدواج کند و به‌قول دوبووار به‌جای عشق، تکلیف فرمان براند. بنابراین رابطه را نه فردیت، که قواعد تعریف می‌کنند. قواعد طبیعی‌‌شده برای حفظ اعتبار، احترام و نظم. نظم مبتنی بر غیاب. غیاب فردیت و میل، که می‌توان آن را مبنای هرگونه خشونت دانست. بدیهی است که از این به بعد، کنش زنان حفظ خانه خواهد بود؛ الزام و تعهدی نه فردی که به‌شدت سیاسی و مبتنی بر قدرت. و بیش از هر چیز، قدرت نهاد خانواده و قدرت فرهنگ. الزام حفظ خانه و «ماندن» است که برپای‌دارنده‌ی خشونت خواهد بود. زنان باید تحمل کنند، بمانند تا چنین نظم مستحکم سیاسی به‌هم نخورد. تا هنگامی که آن‌ها «امری» را تحمل می‌کنند، آن هست.

کارکرد نظم این است که هر چیز را «سر جای خود» نگه دارد و بنابراین کنش‌ها را طبیعی و عادی کند. در خانه سلطه عادی و طبیعی است و در صورت نافرمانی از آن، کنش، خشونت می‌شود و البته امری خواهد بود طبیعی. زن به‌طور طبیعی سوژه‌ی خشونت می‌شود؛ خشونت امری طبیعی دانسته می‌شود که در نتیجه‌ی رفتارهایی خاص به‌وجود می‌آید؛ یعنی در خوش‌بینانه‌ترین وضع، اگر جستن دلیل برای آن وجهی داشته باشد، در صورتی‌که دلیل یا علت آن پیدا شود، تنها فهمیده می‌شود، اگر توجیه نشود. آن‌قدر که سعی می‌شود، تحلیل شود، تقبیح نمی‌شود. وقتی خشونت رخ می‌دهد، بیشتر هراس‌انگیز است و سؤال‌برانگیز. پرسش از علل کلیشه‌شده. چه شده است که رخ داده است. کسی نمی‌گوید هر چه هم که شده باشد، نباید رخ دهد. کسی به‌خود خشونت فی‌نفسه، آن‌قدر نمی‌اندیشد.

خشونت هنوز کنشی بشری و بنابراین عادی تلقی می‌شود؛ بشری به این معنا که اگر شرایط تعریف‌شده و کلیشه‌شده‌اش وجود داشت- که در خانه مقصر این شرایط زن/او است- عملی خواهد بود که از در درجه‌ی نخست «در نتیجه‌ی» آن رفتار، از انسان/ مرد سر می‌زند؛ پس خشونت نتیجه‌ی طبیعی اعمال زن یا در بهترین حالت، نتیجه‌ی رفتار زن و مرد تلقی می‌شود و رابطه‌ای است علّی و معلولی. وقتی می‌گوییم علّی، یعنی چیزی به‌طور طبیعی «هست» که می‌تواند علت باشد.

نیستی خشونت، انگاره‌ای نیست که به آن اندیشیده شود. هرگزی وجود ندارد. خشونت ممکن می‌شود و مادام که ممکن است، هست. مهم نیست شرایط و زمینه‌های آن چه باشد. بخش بزرگی از این سازوکار در فرهنگ عمومی خشونت تعریف می‌شود. این خشونت را که لزوماً جنسیت‌مبنا هم نیست، جامعه توجیه می‌کند و مشروعیت خود را از فرهنگ می‌گیرد. ایده‌ی خشونت‌ورزی استثنا نیست؛ بلکه ایده‌ی مسلط، خشونت است. شکل دیگری هنوز قابل‌فهم نیست؛ عدم خشونت استثنایی، عجیب و نافهمیدنی و توضیح‌دادنی است.

 هاردینگ می‌گوید که برای کسی که «خود» مرکزی‌اش منحصراً علیه زنان تعریف نمی‌شود، نیازی نیست که روابط میان سوژه و ابژه [اندیشیدن و وجودداشتن] مسئله شود. ایریگارای نیز بر این واقعیت دست یافته است که «میان وضعیت زنان در اندیشه‌ی غربی و وضعیت آن‌ها در جامعه‌ی غربی رابطه وجود دارد.»

 به تجاوز زنان به مردان بیندیشید. چگونه می‌توانید آن را بفهمید؟ آیا این کنشی طبیعی دانسته می‌شود؟ بدیهی است که خیر. و آیا رخ می‌دهد؟ آیا در فرهنگ‌هایی که این عمل «طبیعی دانسته نمی‌شود»، وجود دارد؟ خیر. پس چگونه است که در فرهنگ‌های دیگری ، مانند برخی فرهنگ‌ها در گینه‌ی نو رخ می‌دهد؟ 

در خشونت خانگی دامنه‌ای از رفتارهای زن، به‌منزله‌ي رفتارهای برانگیزاننده‌ی خشونت تعریف می‌شود. دامنه‌ای که دو ملاک حدود ناداشته‌ی آن را تعریف می‌کنند؛ الف. نظم سیاسی‌شده‌ی خانه؛ ب. تفسیر و تعبیر مرد به‌منزله‌ي صاحب حق تفسیرگری و کنش بر اساس آن. او در جایگاه «رئیس» تصمیم می‌گیرد که حدود این نظم کجاست و کی و چگونه به‌هم می‌ریزد. نوع کنش را هم همین سازوکار فرهنگی توجیه می‌کند.



[1] . نک: هاردینگ، سندرا، «از تجربه‌گرایی فمینیستی تا شناخت‌شناسی‌های دارای دیدگاه فمینیستی»، ترجمه‌ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده در: کهون، لارنس، از مدرنیسم تا پست‌مدرنیسم، ویراسته‌ی عبدالکریم رشیدیان، نشر نی، چاپ پنجم، تهران، 1385