اندوه ما تمامی ندارد

0
6

بیدارزنی:‌ برگه رضایت‏نامه را آورده و با آب و تاب می‏‌گوید این اردو خیلی خوش می‏‌گذرد چون شهربازی را خیلی دوست دارد. با هیجان از لحظه‏‌های خوشی می‏‌گوید که قرار است با دوستانش رقم بزند. می‏‌گویم رضایت‏نامه را روی میز بگذارد تا در فرصتی مناسب امضا کنم. در ذهنم دنبال دلیل می‏‌گردم تا این بار هم دخترم را به نرفتن قانع کنم. اما هرچه توضیح می‏‌دهم و دلیل می‏‌آورم، کوتاه نمی‏‌آید. می‏‌گویم به خاطر من نرو. و نگاهم را از نگاهش می‏‌دزدم تا بیش از این ترس را در چشم‌هایم نبیند. می‏‌گوید تا کی به خاطر استرس‏‌های تو از هیجان‏‌های زندگی‌‏ام محروم بمانم؟ گویی یادم رفته دخترم حالا نوجوانی سیزده ساله است و بحث و مخالفت و دلیل آوردن‏‌های همیشگی، در نظرش کودکانه و بی‏‌مورد. با نارضایتی برگه رضایت‏نامه را امضا می‏‌کنم و در دلم بار دیگر دعا می‏‌کنم دخترم و همه فرزندان سرزمینم سالم باشند.

هر بار داستان همین است. نگرانی‏‌های مادران‌ از صبح خیلی زود آغاز می‏‌شود. هرچند شب‏‌ها هم چند‌بار بی‏‌خوابم می‏‌کند. از نگرانی برای سوار سرویس شدن در آن وقت صبح گرفته تا سلامت رسیدن به مدرسه. تا وقتی برگردد و به محل کارم تلفن بزند و بگوید خوبم. از لحظه‌‏ای که سوار اتوبوس می‏‌شود و به اردو می‌‏رود تا لحظه‏‌ای که برگردد. از وقتی کلاس زبان شروع می‌‏شود و هم‌زمان با آن نگرانی من از ساختمان پیر و سقف و دیوارهای عجیب و نگران‌‏‏کننده. از وقتی بحث زلزله در تهران گل می‌‏کند و از خاطراتش از مانور زلزله در مدرسه می‌‏گوید و از من می‌‏پرسد وقتی زلزله آمد، چطور بدون اینکه بقیه بچه‏‌ها را هل بدهد، از طبقه سوم خودش را به حیاط برساند.

دخترم سالم از اردو برگشت. خدا را شکر، هیچ وسیله بازی خراب نشد، اتوبوس چپ نکرد، حادثه غیرمنتظره‏‌ای رخ نداد و… اما خبر تلخ آتش‌‏سوزی مدرسه‌‏ای در زاهدان شوق شنیدن خاطرات شیرین دخترم را از من گرفت. دوستی می‏‌گوید این روزها، روزهای شنیدن خبرهای بد و ناراحت‌‏کننده است اما من به خاطر شغلم مدام در دل خبرهای جوراجور هستم برای همین حالم بد است. تاکید می‌‏کند که هر کسی سرنوشتی دارد. آتش‌‏سوزی‏‌های دیگر را برایش مرور می‌‏کنم و از درد و رنج دخترکانی می‌‏گویم که آتش زیبایی‏شان را غارت کرده و فرصت یک زندگی شاد و عادی را از آنها ربوده. از پسرهایی می‌‏گویم که بعد از این حوادث تلخ فرصت داشتن یک زندگی معمولی را از دست می‌‏دهند. با خودم می‌‏گویم با هزار و امید فرزنددار می‌‏شویم. با هزار آرزو او را به مدرسه می‌‏فرستیم. تازه اگر بتواند تکالیف زیاد و بدون هدف را تاب بیاورد، اگر مدرسه آتش نگیرد، شانس با ما یار باشد و معلم، ناظم و مدیر آدم‏‌های خوبی باشند و از تنبیه و خشونت پیدا و پنهان خبری نباشد، هیچ‏ کس موهای بلندش را قیچی نکند، از تجاوز جان سالم به‏ در ببرد، سرویس مدرسه‏‌اش تصادف نکند، و هزار و یک حادثه دیگر را پشت سر بگذارد، به دانشگاه می‏‌رسد و بعد از پایان دوره کارشناسی و کارشناسی ارشد و… به جوانی افسرده و دل‏مرده تبدیل می‌‏شود که دربه‏‌در دنبال شغل می‌‏گردد و همه سال‏‌هایی که باید صرف خوشی و شادی شوند، اندوه‏بار تلف می‌‏شوند. و چند سال بعد، میان‏سالی خسته و پر از خشم فروخورده که با حسرت به روزهای گذشته می‌‏نگرد و در دلش، برای هر آرزوی از دست رفته و رویای به دست نیامده آهی بلند می‌‏کشد.

 

کدام پدر و مادر است که خوشبختی و شادکامی فرزندانش را آرزو نداشته باشد؟ پدر و مادر هم که نباشی خوب می‏دانی که فردای سرزمین ما در دستان کودکان امروز است. دستانی که امروز در آتش می‌‏سوزند یا زیر چوب تنبیه سرخ می‌‏شوند، چطور می‏‌توانند فردا سرزمینی بسازند پر از مهر و آرامش و خوشبختی؟ یادمان باشد بسیاری از این حوادث تلخ تنها با کمی درایت و مدیریت صحیح قابل پیش‏گیری هستند.