بنشاد دختری که جلبک نمی‌شود

0
10

بیدارزنی: مراسم نقد و بررسی کتاب «جلبک» نوشته کتایون سنگستانی ۲۵ اردیبهشت در موسسه خوانش برگزار شد.

در ابتدای مراسم ساناز محسن پور مجری برنامه به معرفی نویسنده و منتقد پرداخت. او در رابطه با نویسنده کتاب گفت: کتایون سنگستانی متولد سال ۶۵ است و لیسانس ادبیات نمایشی دانشگاه هنر دارد، به‌جز جلبک، داستان‌های کوتاه و نمایش‌نامه نیز نوشته‌اند.

محسن پور ادامه داد: هدف بیدارزنی از برگزاری مراسم نقد کتاب معرفی کردن نویسندگان زن است که کمتر شناخته شده‌اند درحالی‌که کتاب‌های خوبی نوشته‌اند اما در جامعه ما زنان کمتر از مردان مطرح می‌شوند. جا دارد از موسسه خوانش به دلیل همکاری با بیدارزنی و اختصاص مکان تشکر کنیم.

در ادامه مراسم بهار کاظمی روزنامه‌نگار و منتقد ادبی ضمن تبریک به سنگستانی به خاطر شجاعت و تابوشکنی‌هایی که در جلبک داشته گفت: بسیاری از نویسندگان این مطالب را در لفافه بیان می‌کنند. ایشان از دغدغه‌هایی نوشتند که به‌راحتی هر نویسنده‌ای به سراغش نمی‌رود. اینکه این نویسنده جوان توانسته‌اند مشکلات و دغدغه‌های فکری و دلمشغولی نسل جوان را به‌راحتی و بی‌پرده به تصویر بکشد، در طرح رفتار و روابط آشنایی‌زدایی کند جای تقدیر دارد.

حسن دیگر این رمان لایه‌های زیرین و ابعاد متفاوتی است که خواننده را بعد از خواندن به فکر وا می‌دارد و می‌توان از جنبه‌های مختلف به آن پرداخت.

نویسنده در پرداخت شخصیت‌ها بسیار موفق بوده است. با توجه به اینکه جلبک، رمان شخصیت محور است ترجیح دادم با شخصیت شناسی آدم‌های داستان بحث را دنبال کنیم.

شخصیت شناسی در بستر جامعه

در ورود به داستان با تز حمید آقا سرپرست تولیدی مواجه می‌شویم که می‌گوید: «زندگی یعنی سوراخ» و معتقد است مهم اینه که جای سوراخ را پیدا کنیم و زده‌اش را بگیریم تا بیشتر کش نیاد و بزرگتر نشه

بنابراین با همین باور «بنشاد» راوی داستان باید اخراج شود، چرا که شاهد آشکار شدن یکی از همین سوراخ‌ها بوده است. بنشاد سروری ۲۱ ساله دانشجوی تاتر است که به دلیل مشکلات اقتصادی خانواده‌اش هفت یا هشت ماهی است در یک تولیدی لباس مردانه شروع به کار کرده است و اکنون به دلیل آگاهی از مسائلی که نباید، به اخراجی تقریباً خود خواسته تن می‌دهد.

تصویری که از تولیدی داریم جایی شبیه زندان زنان است. زنانی که شماره بندی شده‌اند، از ۸ صبح تا ۶ بعدازظهر محکوم‌اند با دمپایی‌های پلاستیکی در اتاق‌هایی با شیشه‌های مات کار کنند. این شماره بندی به‌نوعی گرفتن هویت این زنان از آنان است. زنانی اسیر روزمرگی‌هایشان هستند و برای فرار از یکنواختی و بی‌رنگی زندگی به قرمزی رژلب یا سیاهی ریمل‌هایشان پناه برده‌اند.

گرچه نیاز مادری بنشاد هم می‌تواند او را اسیر این چرخه تکراری کند اما می‌بینیم او ترجیح می‌دهد راهی را برود که وقتی برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند مایه افتخارش باشد؛ بنابراین همین طرز فکر است که جریان اخراج شدن را نه تنها برای او فاجعه‌بار نمی‌کند بلکه حس رها شدن هم دارد. رها شدن از این زندان فیزیکی می‌تواند شروعی باشد برای رهایی از اسارت‌های دیگر.

بنشاد کیست در کدام اجتماع زندگی می‌کند و چه مناسباتی دارد؟

بنشاد دختری است که در یک خانواده هسته‌ای با مادر و خواهرش زندگی می‌کند. خانواده‌ای متوسط‌الحال در جامعه‌ای که در حال گذار از سنت به مدرنیته است که از این منظر تهران بستر مناسبی برای طرح داستان است.

آدم‌هایی که در زندگی او تأثیرگذار هستند شامل پدری که نیست (فوت شده)، امیر دوست بنشاد و مادر و خواهرش بژنه است.

پدر و امیر به عنوان مؤثرترین عناصر مردانه و مادر و بژنه به‌عنوان عناصر زنانه در زندگی او مطرح هستند. امیر قرار است جای پدر بنشاد را برای او پر کند. پدری که قهرمان نیست، مردی که معتاد بوده، دچار بیماری صرع بوده و در نهایت پس از مرگ اش هیچ ارثیه‌ای برای خانواده نگذاشته است؛ اما درهرحال برای بنشاد منبع امنیت و حمایت و اطمینانی بوده که حالا از دستش داده است و مجبور است از طریق یادگارهایش شیشه قرص والپروات و بوی حب تریاکش) او را برای خودش زنده نگه دارد. نبود پدر او را به رابطه‌ای نامتناسب سوق داده است. امری که در جامعه ما به شدت به دیده می‌شود. بنشاد با این که واقف است امیر تناسب چندانی با او ندارد ناخودآگاه به ارتباط با او تن داده و به نوعی اسیرش شده است. شاید یکی از دلایلش این باشد که در لرزش صدای او پدرش را حس می‌کند.

امیر در ابتدا نماینده همه پسرهایی است که فقط در حد شلوار و تی‌شرت و پیراهن مردانه هستند اما از جایی به بعد از قالب تیپ در می‌آید و برای بنشاد تشخص پیدا می‌کند. او این مرد را جای پدرش قرار می‌دهد. امیر برای بنشاد مظهر دانش، امنیت و حمایت است. امیر روزهایی مثل بنشاد از سرگذرانده است. در عرصه ادبیات از او سرتر است و قرار است در اجتماع حمایتش کند و به او امنیت ببخشد اما می‌بینیم بنشاد در جاهایی به او مشکوک می‌شود و نگاهش به او مردد است.

در جایی رفتار امیر، خصوصاً لرزش دست‌هایش موقع گرفتن سیگار را به ترومن کاپوتی تشبیه می‌کند که این تشبیه جالب و در خورد توجهی است که مطمئناً بدون تمهید نبوده است و در واقع نویسنده به خواننده کدهایی می‌دهد تا خواننده در ناخودآگاهش بیشتر امیر را بشناسد. با آوردن نام کاپوتی به یاد شخصیت کاپوتی در فیلمی به همین نام می‌افتیم که از کتاب در کمال خونسردی اقتباس‌شده است. امیر که به لحاظ فیزیکی هم شباهت‌هایی با شخصیت کاپوتی دارد در ظاهر به‌عنوان حامی و دوست و در واقع برای رسیدن به اهداف خود، در کمال خونسردی دنبال ایجاد رابطه با بنشاد است.

امیر مانند خیلی از مردهای داستان سعی دارد به نحوی هویت زن‌های اطرافش را مخدوش کند. همچنان که در رابطه با بنشاد پیش می‌رود می‌بینیم سعی دارد این حس را به او القا کند که دختری است بی‌دست و پا که فراموش‌کار است و شخصیت کاملی ندارد تا به این ترتیب بتواند برتری خود را نسبت به او حفظ کند.

در جایی از داستان از زبان امیر درباره فاضله که اکنون کوله پشتی‌اش در گوشه‌ای از خانه امیر خاک می‌خورد می‌شنویم: کوله‌اش را که می‌گرفتی نصف هویتش می‌رفت؛ و حالا او با برداشتن ستاره بنشاد که جزئی از شخصیت و هویت بنشاد شده است می‌خواهد به نحوی هویت او را هم بگیرد و غنیمتی دیگر به غنائم خود اضافه کند.

اما در مورد شخصیت بنشاد به رغم دوستانی که او را ناکام معرفی کرده‌اند به‌شخصه معتقدم زمانی که توانسته و شجاعتش را داشته که امیر را کشف کند و خودش را از اسارت روانی به او نجات دهد به بزرگ‌ترین کامیابی دست یافته است. همچنین در پایان او راه مادر و خواهر و بسیاری از زن‌های منفعل جامعه را ادامه نمی‌دهد.

در مناسباتی که با مادر و بژنه و حتی دوستش مهرنوش دارد کاملا مشهود است که این زن‌ها ازجمله شخصیت‌های تأثیرگذار در بنشاد هستند اما او دقیقا راه معکوسی را می‌رود.

بنشاد زمانی مادر را حمایت‌کننده می‌دانسته اما از جایی به بعد احساس می‌کند بینشان فاصله افتاده و از جایی به بعد شک می‌کند که می‌خواهد مثل مادرش باشد یا نه.

در بنشاد چیزی هست که او را از مادرش که تسلیم روزگار شده و از خواهرش که مثل مادر شده و همه زن‌هایی که اصرار دارند مثل آن‌ها باشد، جدا می‌کند. مادر مذهبی است و متعصب و نمی‌خواهد از مآمن اندیشه‌های سنتی بیرون بیاید و جامعه‌ای که دارد سمت سویی دیگری می‌گیرد را ببیند. اینجاست که دختر ترجیح می‌دهد تصوری که مادرش از او در تاریک و روشن ذهنش ساخته، مخدوش نکند. در واقع اینجاست که با جامعه‌ای دورو و ریاکار مواجه می‌شویم.

در عین حال که تناقضاتی هم در بنشاد می‌بینیم. او در موقع بحران آیت‌الکرسی می‌خواند و یا در شرایطی سخت‌تر نماز می‌خواند اما حاضر نیست این لحظات را مادرش ببیند چراکه هم خودش و هم مادرش می‌دانند که این‌ها رفتارهایی از روی عادت هستند و صرفاً دست‌آویزی است برای به‌سلامت گذشتن از شرایط بحرانی.

تقریباً تمام زن‌هایی که بنشاد با آن‌ها سروکار دارد نمونه‌ای از زنان اسیر زندگی روزمره و منفعل هستند که نهایتاً مانند بژنه تبدیل به جلبک می‌شوند؛ اما اینکه او در کارزار زندگی چه راهی انتخاب می‌کند و به کجا کشیده می‌شود قضیه‌ای است که تماماً به خواست نه بنشاد و نه بسیاری از انسان‌هایی است که در جامعه‌ای مانند جامعه او زندگی می‌کنند. چرا که جامعه، جامعه‌ای است غیر آرمانی که دزدی، رفتاری نهادینه در وجود شهروندانش شده و زندگی در چنین شرایطی کاری است بسیار سخت. جامعه‌ای که انسان‌ها از هم به‌عنوان نردبان برای بالا کشیدن خود استفاده می‌کنند.

با این همه سه خط آخر داستان امیددهنده است، امید به اینکه نسل جوان می‌تواند مقلد نباشد، زندگی را آن‌گونه که خود دوست دارد، ادامه دهد جوری که در هیچ کتابی پیدا نشود.

در ادامه مراسم سنگستانی بخش‌هایی از کتابش را برای حضار خواند و به سؤال‌های شرکت‌کنندگان در مورد کتاب پاسخ گفت. او در جواب سؤالی در مورد اسم کتاب گفت اسم اولیه کارناوال جلبک‌ها بود که شاید بهتر می‌توانست منظور من را همان‌طور که خانم کاظمی گفتند، توضیح دهد اما در نهایت جلبک انتخاب شد.