«شب روی سنگفرش خیس»

0
621

تا قانون خانواده برابر: نمایش «شب روی سنگ فرش خیس» به کارگردانی هادی مرزبان از تیرماه در سالن شماره یک تماشاخانه ایرانشهر به روی صحنه رفته است. این نمایشنامه توسط غلامحسین مجلسی –استاد بازنشستۀ ادبیات – روایت می­شود و وقایع داستان حول محور خانوادۀ او دخترش نوشین و خواهرش رخساره رخ می­دهد. ناهید -همسر مجلسی- دو سال است که از مجلسی جدا شده و بعد از گرفتن خانه و اموال او به عنوان مهریه ایران را ترک کرده است. بنابراین مجلسی و دخترش آپارتمانی از ابوالفضل گلشن اجاره کرده­اند. از یک سال پیش رخساره که شوهرش را در اثر بیماری از دست داده نیز به خانوادۀ مجلسی پیوسته است و در همان زمان برای پرداخت بدهی­های به جا مانده از بیماری شوهرش صد هزار تومان از گلشن قرض گرفته و چکی به موعد شش ماه برای ضمانت به همین مبلغ به او سپرده است…. در ابتدای داستان مژدهی –همکار سابق مجلسی- نامۀ دعوت دوبارۀ مجلسی را به دانشگاه برای او می آورد. در همان زمان گلشن برای مطالبۀ مبلغ بدهی رخساره سه هفته مهلت تعیین می کند. مجلسی برای پرداخت بدهی تصمیم به فروختن قالیچۀ ابریشمی می گیرد اما حامد -خواهر زادۀ ناهید- در همین زمان با ارائۀ سند قالیچه که به نام ناهید است آن را مطالبه می کند و این خانواده را برای فراهم کردن مبلغ بدهی بار دیگر به تنگنا می اندازد. در این میان مجلسی به فکر کمک گرفتن از آرمین -دانشجوی دورۀ دکتری ادبیات و شاگرد سابق مجلسی- می افتد. آرمین برای فراهم کردن پول، دو نسخۀ خطی به مجلسی می دهد اما موفق به فروش آنها نمی شوند. با فرارسیدن شب یلدا که موعد پرداخت مبلغ چک و تولد نوشین است، گلشن برای مطالبۀ پول می رسد اما با خواستگاری از رخساره مشخص می شود که در پس این ماجرا نیت دیگری نهفته بوده است. رخساره با پی بردن به نیت گلشن و رد درخواست او ضرورت بیشتری برای پرداخت بدهی حس میکند و نزد فلکشاهی -پزشک متخصص قلب و همسایۀ آپارتمان- می رود. بعد از رفتن رخساره و تنها شدن نوشین، حامد برای اخاذی از مجلسی سرمی رسد اما با آمدن آرمین آپارتمان را ترک می کند. آرمین با فروش کتابخانۀ شخصی خود مبلغ بدهی را فراهم کرده است اما مجلسی آن را نمی پذیرد. رخساره نیز با چکی که از فلکشاهی دریافت کرده بازمی­گردد و در پایان نویسنده داستان را با خودکشی نوشین به پایان می رساند.

 

هادی مرزبان در یادداشتی چنین می گوید: «من با تئاتر عقیم میانه ای ندارم. تئاتر باید به گونه ای باشد که مخاطب وقتی سالن را ترک میکند سئوالی در ذهنش ایجاد شود.» با احترام به ایشان و اکبر رادی(نویسنده نمایشنامه)، در پایان نمایش شب روی سنگ فرش خیس و هنگام ترک سالن سوال هایی در ذهن من شکل گرفته بود که در این مجال آن ها را طرح می کنم.

این نمایش برحسب کدام ضرورت نوشته شده و قرار بوده چه نکته و یا امر غافل شده ای را به ما یادآوری کند؟

این نمایش چه تصویری از دنیای ما و درجهان بودگی ما بدست می دهد؟

این نمایش بر مبنای چه نگرشی به عدالت، زن، فقر، روشنفکری، آزادی و آزادگی، امتناع، آرمانگرایی، دانشگاه و . . . . نوشته شده و به اجرا درآمده است؟

ماجرا در برهه ای از تاریخ می گذرد که زمان چندانی از آن نگذشته و چندان کهنه نیست که روایت های مکرری از آن پدید آمده باشد و حقیقتی چند رویه و متکثر را در برابر ما قرار دهد، روایتی است از روزگار سپری شده اوایل دهه 60. روزگاری که به دلایل عمدتا ایدئولوژیک صاحبان ایده های کمال گرا را وامی داشت که جهان را صرفا سیاه و سپید داوری کنند و گروهی عظیم قربانی این داوری شوند و زندگی و هستی شان چون خانه هایی بر بستر شن، اسیر توفان های متعدد گردد بی آنکه تقصیری داشته باشند اما متاسفانه نگاه نویسنده و آنچه در فحوای متن نمایشنامه نهفته است نه اعتراض به داوری ها و ارزش گذاری های ایدئولوژیکی بلکه اعتراض به این امر است که مقیاس ها و شاخص ها در جای درست قرار ندارند. به عبارت دیگر نویسنده خود با نگاهی متفاوت اما ایدئولوژیک با مشکلاتی که نگاه طرف مقابل به وجود آورده برخورد می کند و دقیقا مثل دارندگان قدرت، تا آنجا که ممکن است دایره ی در برگیرندگان خیر و حقیقت و عدالت و رستگاران را کوچک وکوچکتر می کند تا جایی که فقط راوی داستان و شاگرد سابقش در این دایره باقی می مانند (راوی استادی اخراجی است، حامی دختر و خواهرش، دختری نابینا که در اثر تجاوز می میرد، خواهری شوی مرده که به ناچار فاحشه شده، استاد درگیر خاطره همسر قرتی و غرب زده و بی هویت سابقش نیز هست). شاگرد سابق استاد، ملغمه ایست از آدمی کمالگرا، آنارشیست، متفکر و محقق، کتابشناس، بخشایشگر و دستگیر، عاشق، معلول جنگی، احمقی هتاک و از خود راضی و پرخاشگر، گاهی چنان عارف می شود که از فردوسی و وطن خواهی انتقاد می کند و گاه تبدیل به ناسیونالیست دو آتشه ای می گردد که سعدی و حافظ را زیر سوال می برد.

ما این داوری دوقطبی را بارها و بارها از زبان همین استاد و شاگردش می شنویم و همچنین این داوری نهان در پشت ذهنیت نویسنده را که “عامل تعیین کننده در انتخاب های انسانی و اخذ تصمیم نهایی برای مسیر زندگی هرکس نیازهای مادی اوست”. شرافت، تربیت، روشنفکر بودن و اخلاق، در تصمیم آدمهای گرفتار این نمایش نقشی ندارد. این آدمها به حکمی تاریخی یا مجبور به نابودی اند و یا مجبور به تن دادن به فساد اخلاقی تا نیازشان را مرتفع سازند.

متاسفانه این نگاه دوقطبی و ایدئولوژیک باعث می شود که قرابت های باورنکردنی میان نگاه نویسنده به ظاهر معترض به وضعیت موجود و واضعان و مدافعان وضع موجود بوجود آید. این قرابتها در نگاه به انسان، در نگاه به اخلاق و در نگاه به تاریخ و جامعه کاملا هویداست. اما بیش از هرچیز این قرابت و یگانگی در نگاه به زن باعث شگفتی است. نگاهی که متاسفانه در آثار بسیاری از نویسندگان و هنرمندان ما وجود دارد. نگاهی که انگار درهمه چیز تغییر کرده الا در مورد زن. نگاهی که کماکان زن را نه یک موجود انسانی که وجودش بر ماهیتش مقدم است بلکه موجودی با ماهیت مشخص غیر قابل تغییر که آماده فساد پذیری است تصویر می کند وحتی بدتر از آن، او را در حد یک ابزار جنسی تقلیل می دهد.

<img1437|center>

جای سوال است که چرا از نظر اغلب روشنفکران و اهالی فرهنگ، منتهای رنج و بیچارگی یک زن تجاوز به جسمش و ناگزیری از فاحشه شدن است؟ چرا اگر قرار باشد اتفاق ناگواری برای زنی رخ بدهد آن اتفاق فاحشگی ست حال آنکه معادل این فاحشگی برای مرد یا اساسا وجود ندارد و با معنای دردناک و پر ندامتی را به ذهن مخاطب متبادر نمی کند.

( یکی از حیرت انگیز ترین بخش های این نمایش صحنه تجاوز خواهر زاده ی همسر سابق استاد به دخترنابینای استاد است. کاملا مشخص است که این حادثه متناسب با روند منطقی داستان نیست چرا که چنین حادثه ای زمینه و پرسناژ و موقعیت خاص خودش را می طلبد. به نظر می رسد این صحنه به داستان افزوده شده تا درام نقطه ی اوجی متاثر کننده داشته باشد اما وجود چنین فاجعه ای چنان نچسب وغیر قابل قبول و اغراق آمیز است که متاسفانه درام را تبدیل به کمدی می کند. اما مشکل اصلی این تجاوز شیوه ی نمایش آن است: متجاوز با رقصی که نمایانگر زیبایی و قدرت و حتی نمایشگر افتخار است روی صحنه می چرخد و دختر معصوم و نابینا را روی زمین می کشد و با شال قرمز می زند. هیچ کاری هم از دست دختر بر نمی آید، جمله ای، حرفی، حتی سکوتی که بُرنده و برخورنده باشد، که تصمیم و تصور پسرخاله را از هم بگسلد و لذتش را مهار کند یا حداقل چشم مخاطب را از رقص شاهانه متجاوز برگیرد و به چیزی جز عجز دختر معطوف کند. گویا برگرفتن بکارت حتی در نگاه نویسنده گان ما مایه مباهات است. از همه بدتر آنکه حتی روشنفکر، حتی نویسنده هم چاره ی این تجاوز را در مرگ می بیند! عجیب نیست که در ناخودآگاه جمعی ما جمله عوامانه ی “هر ننگی باید با خون شسته شود” حک شده باشد، اما آیا هنرمند می تواند تنها به ناخودآگاه مردود جمعی بسنده کند؟ جای اختیار، تغییر، سنت شکنی و آگاهی انسان کجاست؟

علت علاقه مردان را اعم از روشنفکر و عوام از القای این اندیشه به مخاطبان که سرنوشت زن بدون حامی(مرد) نابسامانی و فاحشگی ست را درنمی یابم. آنجا که قالیچه ی ابریشمین از دست می رود، آنجا که شوهر می میرد(حامی)، آنجا که برادری که جور تامین هزینه های زندگی را بر دوش می کشد توان بازپس دادن بدهی های خواهر را ندارد، تنها راه، فروختن تن به پزشکی بی هویت و خودفروخته است. اساسا هدف از خلق چنین موقعیتی و قرار دادن زن بیوه در این وضعیتِ دشواری و ناچاری، و خلق راه برون رفت از این دشواری به وسیله ی تن فروشی چیست؟ آن هم تن فروشی نه به مثابه انتخاب و اختیار زن بر بدن خویش (که تنها عواقبش دامنگیرخودکرده باشد) بلکه به مثابه بحرانی که منجر به تجاوز به دختری نابینا و معصوم می شود. یعنی در اینجا هم اقدام ارادی یک زن، فاجعه می آفریند.

در این نمایش زنان نقش خدمتکاران خانگی و فروشندگان تنانگی و عرضه کنندگان خدمات تولید مثل، و به جای شخصیت انسانی، صرفا خاصیت کارکردی دارند.

در مورد شخصیت خواهر، مسئولیت همسر بودن (که منجر به تولید مثل می شود) با حادثه مرگ همسر ناتمام مانده اما می تواند این نقش را با ازدواج با مردی که گویا همسرش وظیفه تولید نسل را با جدیت به انجام می رساند، ادامه دهد و یا مثل سال های پیش نقش خدمتکار خانگی در خانه برادر و در آخر فروشندگی تنانگی را بر عهده بگیرد.

از سویی با تحمیل نابینایی و نقص عضو به دختر که منجر به حبس در قلمرو خصوصی خانه می شود، تقدس و اثیری بودن به او بخشیده می شود.

و اما همسر سابق استاد، که برای القای سطحی بودن زنانگی، درگیر مانیکور و عوض کردن لباس و…نشان داده می شود. گویا زن باید صد در صد نقش مادر و مسئولیت آشپرخانه را به عهده بگیرد، در غیر اینصورت، جای اینها را تنها با کفش پاشنه بلند و عطر و لاک می توان پر کرد. چنان جایگاه اجتماعی کم قدرتی به همسر سابق استاد تحمیل شده که حتی با تغییر محل زندگی و بر هم زدن نظم موجود، باز همان زن منفعل و سطحی ست و این در حالیست که مردان نمایش در پی راه حل مشکلات جامعه و اندیشیدن و درگیر تصمیم های بزرگ اند.

من بر این باورم که سرنوشت بشر از هنر (ادبیات) به واقعیت می پیوندد و نه بر عکس. به راستی که کم اهمیت ترین چیز برای خلق اثر هنری “آن چه اتفاق افتاده”، است و مهمترین نکته، حقیقتی ست که احتمال وقوع دارد (نه حقیقتی که لزوما واقع شده باشد). دنیایی که هنرمند می سازد نه کپی برداری از جهانی که در آن زندگی می کنیم، بلکه جهانی ست که بر روابط و چگونگی بودن امروز انسان ها تاثیر می گذارد. هنرمند باید ارزش ها و معیارهای جدید و برتر خلق کند نه آنکه بر طبل بدآهنگ کلیشه و تحجر بکوبد. بر این باورم که چراغی در دست هنرمند است که روشنگر راه کل جامعه است، چه این جامعه مخاطب مستقیم او باشد چه نباشد.